جدول جو
جدول جو

معنی هم حقه - جستجوی لغت در جدول جو

هم حقه
(هََ حُقْ قَ / قِ)
دو چیز که در یک ظرف یا قوطی قرار داده شوند، به کنایه، دو تن که همنشین و همخانه شوند:
مرا با جادویی هم حقه سازی
که برسازد ز بابل حقه بازی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم غصه
تصویر هم غصه
دو یا چند تن که با هم در غم و اندوهی شریک باشند، دو نفر که غم مشترکی دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم چله
تصویر هم چله
دو یا چند تن که با هم چله بگیرندبرای مثال چون نداری دانه ای را حوصله / چون تو با سیمرغ باشی هم چله؟ (عطار - ۲۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(هََرَ دَ / دِ)
مرادف. مترادف. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ قَدد/ قَ)
هم بالا. هم قامت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ دِهْ)
دو تن که در یک ده زاده شوند یا در یک ده زندگی کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ قَ)
تأنیث ملحق. ج، ملحقات. و رجوع به ملحق و ملحقات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَرْ رُ)
تر کردن جامه را به آب سبوس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ عِ)
دو یا چند مهره که در یک گردن بند باشند:
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
که چون مهره هم عقد یکدیگریم.
نظامی (شرفنامه ص 234).
، مجازاً، مشابه. همانند. به یکدیگر ماننده:
چونکه بخرد نظر بر آن انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ غُصْ صَ / صِ)
دو تن که غم مشترک دارند. هم درد:
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید
پاسخ حال من آراسته تر بازدهید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ قُوْ وَ / وِ)
هم زور. برابر در نیرو، برابر در استعداد و یادگیری: شاگردان کلاس، هم قوه نیستند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم عصر. (آنندراج). هم زمان. هم عهد
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ قَ)
دو تن که لقب آنها یک لفظ باشد:
بود پیری بزرگ ’نرسی’نام
هم لقب با برادر بهرام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ حَلْ لَ / لِ)
دو تن که در یک کوی خانه دارند. همسایه
لغت نامه دهخدا
(هََ حُ رَ / رِ)
آن که با دیگری در یک حجره زندگی کند. همنشین. دوست:
مغی را که با من سر و کار بود
نکوروی و هم حجره و یار بود.
سعدی.
، در تداول دو کس را گویند که در بازار به یک دکان نشینند و کسب کنند یا دو طالب که در مدرسه دینی در یک حجره منزل گیرند
لغت نامه دهخدا
(هََ سِکْ کَ / کِ)
هم تراز. برابر. هم ارزش:
که بی سکه ای را چه یارا بود
که هم سکۀ نام دارا بود؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دارای حال و کیفیت عاطفی مشابه. هم حالت:
بخشود بر آن غریب همسال
همسال تهی نه، بلکه هم حال.
نظامی.
غمی کآن با دل نالان شود جفت
به همسالان و هم حالان توان گفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
هم عصر. هم عهد
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَُ قَ)
یکی از همقاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همقاق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هر طقه
تصویر هر طقه
یونانی تازی گشته دین شکنی نو آوری: در دین
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کس که باهم راهی را طی کنند هم سفر، متفق متحد، باتفاق (درطی طریق) : مولانا صاعد همراه جماعت مذکور آمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم حزب
تصویر هم حزب
همساز همسازمان دو یا چندتن که دریک حزب عضویت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
صوفیانی که با هم چله گیرند، مصاحب همنشین: چون نداری دانه ای را حوصله چون تو باسیمرغ بای هم چله ک (منطق الطیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هو حق
تصویر هو حق
او (خدا) حق است (ذکر متعارف درویشان)
فرهنگ لغت هوشیار
همبالا چو قدویس بت پیکر چنان شد که هبالای سر و بوستان شد (گرگانی ویس و رامین) دو یا چند کس که قد آنان بیک اندازه باشد: هر دو همبازی و هم قد بودند راه یک مدرسه می پیمودند. (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محقه
تصویر محقه
مونث محق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحقه
تصویر ملحقه
ملحقه در فارسی مونث ملحق بنگرید به ملحق مونث ملحق، جمع ملحقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جثه
تصویر هم جثه
همتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قوه
تصویر هم قوه
هاوند نیرو همنیرو همروز
فرهنگ لغت هوشیار
همدرد دو یا چند کس که بیک غصه و اندوه مبتلی باشند همدرد: همه هم حالت و هم غصه و همدردمنید پاسخ حال من آراسته تر باز دهید، (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم طبقه
تصویر هم طبقه
هم اشکوبه، همرده، همرسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سکه
تصویر هم سکه
هم ارزش، برابر، همتراز
فرهنگ لغت هوشیار
هم پیشه، هم شغل، همکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم قامت، دو قامت برابر
فرهنگ گویش مازندرانی
هم خانه، دو تن یا دو خانواده که با هم در یک خانه زندگی کنند
فرهنگ گویش مازندرانی